دست خالی برنمی گردم,این دیگه یه اعتقاده
آخه من ازن دخولم از باب الجواد
سلام آقا جان. تمام احساسم را در کاسه ای پر از اشک برایت آورده ام. بنگر اینجا دلی روشن می شود به نور آسمانی که هر روز اذن دخول خورشیدش را از شمس الشموس خراسان می طلبد...
هوای تو هوای تازه ای نیست آقاجان، ما عمریست هوایی توایم و تو برایمان از همه آشناتری. آشناتر از آنکه بغض هایمان را در کنار درب طلایت می شکنیم و های های ...
و تو مرا به میهمانی نگاه های عاشقانه شکسته در میان آینه های آستانت می خوانی و من کفش ها را در سرزمین مقدس تو بر دست می گیرم و دلم را راهی نگاهت می کنم رضا جان...
چه زلال بود اشک های جوانی پر از گناه و پدری دل شکسته و شانه هایی که می لرزید در کنار حق حق پیرمردی که از کودکی بغض دیدن حرمت را در صندوقچه دلش پنهان کرده بود...
بگذار برگردیم اول سطر... سلام آقاجان. باز منم. همان که از غربت زمانه خسته و از دنیا بریده است. همان که عمریست راه گمشده اش را در حرم تو پیدا می کند. همانکه دیوار های آستانت او را ازروی اشک هایش می شناسند.
اینبار دل شکستهام چند؟